تاجر بخیل که رفت کله پاچه بخره
افزوده شده به کوشش: آرین ک.
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: گردآورنده: ل.پ. الول ساتنویرایش: اولریش مارتسولف، آذر امیر حسینی نیتهامر، سید احمد وکیلیان
کتاب مرجع: قصه های مشدی گلین خانم - ص 382نشر مرکز، چاپ اول
صفحه: 19-20
موجود افسانهای: nan
نام قهرمان: قصاب
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: تاجر(شخصیت اصلی)
خست و مذمت آن، یکی از دستمایههای قصههای ایرانی است. خسیس، ثروت را انبوه میکند امّا جلوِ چرخش آن را میگیرد. این است که مورد طعن و لعن واقع میشود. قصه «تاجر بخیل...» بیان عینی نتیجه(یا یکی از نتیجههای) خساست است.
تاجری بود خیلی پولدار. اما خوراک او و زنش نان و پنیر بود و سالی یکبار پلو. زد و زنش آبستن شد. به او گفتند: «حالا که زنت آبستن است هرچه می خواهد بده بخورد.» حاجی به زنش گفت: «چه می خواهی؟» زن گفت: «دلم گله پاچه میخواهد.» حاجی تاجر رفت دم دکان کله پزی گفت: «کله پاچه نپخته چنده؟» گفت: «یک قران.» گفت: «او وَه. یک قران!؟» گفت: «بروید شاه عبدالعظیم آنجا میدهند ده شاهی.»تاجر رفت شاه عبدالعظیم. آنجا به او گفتند: «کله پاچه نپخته سی شاهی است.» تاجر گفت: «در شهر یک قران بود اینجا سی شاهی است.» کله پز فهمید مرد خسیس است گفت: «برو حسن آباد آنجا ده شاهی است.» مرد به حسن آباد رفت. آنجا گفتند: «یکی دو قران است.» وقتی فهمیدند مرد خسیس است به او گفتند: «برو مقصود آباد آنجا کله پزی ندارد، قصابها کله پاچه را مجانی میدهند.» تاجر رفت مقصود آباد. آنجا به او گفتند: «کله پاچه یکی پنج قران است.» تاجر به خودش گفت: «عجب غلطی کردم. در شهر یک قران بود، اینجا پنج قران.» شب شده بود. مرد قصاب که فهمید مرد چقدر لئیم{یعنی خسیس} است. او را به خانه اش دعوت کرد و به او قول داد فردا صبح یک کله پاچه مجانی به او بدهد. تاجر به خانه قصاب رفت.موقع شام زن قصاب آمد و از او پرسید: «میخوری و میزنی یا میزنی و میخوری؟» قصاب گفت: «چون امشب مهمان داریم، میخوریم و میزنیم.» تاجر ترسید فکر کرد میخواهند او را بزنند. سفره انداختند و چند جور غذای خوب در آن چیدند. تاجر از قصاب پرسید: «مگر چند تا مهمان دارید؟» قصاب گفت: «این غذای هر شب ماست. من و زنم با یک کلفت و نوکر.» تاجر گفت: «بقیه غذا را چه کار میکنید؟» قصاب گفت: «میدهیم به فقرا.» غذا را خوردند و سفره را جمع کردند. زن قصاب آمد و گفت: «پاشو بزنیم.» رفتند در اطاقی را باز کردند. تاجر دید توی اتاق هیچ چیز نیست، جز صورت یک قبر. یک چماق زن برداشت، یک چماق هم قصاب، زدند و قبر را خراب کردند. بعد یک ذره پشگل ریختند تو قبر و دوباره آن را ساختند. تاجر علت را پرسید. قصاب گفت: «زن من قبلاً زن یک تاجر متمول{به معنی پولدار} بود. تاجر خیلی خسیس بود، طوری که پسرشان از شدت ضعف مرد. بعد چندی هم تاجر بخیل مرد. زن او را من به عقد خودم درآوردم. از آن موقع طبق عهدی که زن با خودش کرده ، هر شب این قبر را خراب میکند پشگل توش میریزد و دوباره آن را می سازد.»صبح، قصاب تاجر را به دکانش برد تا به او کله پاچه بدهد. تاجر قبول نکرد و به شهر برگشت. از آنجا یک کله پاچه خرید و آمد خانهاش. از آن به بعد حاجی شروع کرد به خرج کردن و هر شب پلو می پختند و میخوردند.یک شب زن از او پرسید: «چرا بعد از آن مسافرت دست از خست برداشتی. چه مسافرتی بود؟» حاجی گفت: «بله، تو هم دلت میخواست که من بمیرم اونوقت بری مال منو با یه گردن کلفت دیگه بخوری و هرشب به گور من برینی. پس حالا تا خود من زنده هستم، بذار لذتشو ببرم.»